سکانس اوّل در اتوبوسخانمی میانسال با ظاهری معمولی که اطرافمان زیاد است ، ظاهرم را برانداز میکند . من که متوجه سنگینی نگاهش هستم ، نگاهم را از او می دزدم . انگار که صبرش تمام شده باشد ، می گوید : “ اوه اوه ، تو این گرما ، این چادر سیاه چیه سرت ؟ روسریت… بیشتر »
حاج محمد اسماعیل دولابی در تعبیری زیبا از وظایف منتظران در دوران غیبت میگوید:پدری چهار تا بچه های خودش را گذاشت توی اتاق و گفت اینجاها را مرتب کنید تا من برگردم. میخواست ببیند کی چه کار میکند. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی… بیشتر »
سحرگاهان به قصد روزه داری // شدم بیدار از خواب و خماریبرایم سفره ای الوان گشودند // به آن هر لحظه چیزی را فزودندبرنج و مرغ و سوپ و آش رشته // سُس و استیک با نان برشتهخلاصه لقمه ای از هرچه دیدم // کمی از این کمی از آن چشیدمپس از آن ماست را کردم سرازیر… بیشتر »
روزي مردي خواب عجيبي ديد، او ديد که پيش فرشتههاست و به کارهاي آنها نگاه ميکند، هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامههايي را که توسط پيکها از زمين ميرسند، باز ميکنند، و آنها را داخل جعبه ميگذارند. مرد از ف… بیشتر »